خدا اینجاست......
خدا اینجاست.
درین وادی، درین برزخ، در این جا که عذابی هست، برای من،
برای روح ،
برای تن.
درست اینکه اسمانش دور ، هوایش سرد،ولی با این وجود،خدا را شکر،در نفس هامان خدا هست .
خدا همین درد است همین درد... .
به یادار که این جا زمین است وتو بهشت ات را بدادی به ان یک دانه سیب ات و تنها مانده بودی درین دشت بلاخیز ،خدا هم درد شد هم درمان برایت.
همان دردی که درین لحظه کنار ماست .
به فکر ماست .
درون گنجه دلهاست.
همان که ز روی زرد تو پیداست
و تو قدرش نمی دانی
وگویی سخت باشد ،تلخ باشد.
بدان این کیفر ان سیب شیرین طعم باشد.
پس به او کن احترام و دعا کن فزون گردد
ودر هنگام سختی ها بدان خدا نیز با تو می گرید.
این رخ دیوانه...
من نمی فهمم چرا فصل ها ترتیب دارند ،خروس ها کاکل .یا چرا خانه احشام می شود اغل.
وچرا رفاقت بین موش ها وگربه ها نیست؟
نمی فهمم چراخوردن، لب بسته پسته باب نیست؟
یا که ترس های بچگی هامان از چه می امد پدید؟
یاکه ایا قصه ها با غصه ها گشته عجین؟
یاکه اینان از دردها می اید پدید؟
یا چرا شیر دارد یال ودم وان یکی حیوان بدارد پولک وبال ونیش تند؟
واز همه بدتر، همینکه صبح به صبح
من بگویم این رخ دیوانه در،ایین من
چه دارد در پس اش این گونه خوف؟